سامیارکوچولوسامیارکوچولو، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

کنجد کوچولوی مااااا

کنجد ما...

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا

الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ

 

 

 

بچه دار شدن تصمیم خطیریست.

با این تصمیم میگذارید که قلبتان تا ابد جایی

در بیرون و دور و بر، تن تان به  سر برد.

                                                                                                                                         الیزابت استون 

 

23 تیر- لحظه دیدار نزدیکه

سلام عسلم... برات بگم از اینروزا که امروز روز 27 ماه رمضونه... ما هم لحظه شماری میکنیم تا تو زودتر بیای... امروز دقیقا 38 هفته کامله که تو دل مامان مهسایی... روز 22 خرداد مامان مهسا مهمونی کوچیکی گرفت و همه خاله های خودشو دعوت کرد تا سیسمونی تو رو ببینن... همه چیز عالی بود... منم کل وسایبلتو یکی یکی میاوردم و نشونشون میدادم... همه هم حسابی ذوقتو کردن... دوشنبه هفته پیش 15 تیر مامان مهسا رفت سونو... وزنتو گفتن 2850 هستی..البته ما دوست داشتیم تپلتر باشی... اما وزنت کاملا نرمال بود خدا را شکر... شنبه 20 تیرم مامان رفت دکتر... معاینه شد...
23 تير 1394

26 فروردین

سنام سنام خاله جون هر چقدر صبر کردم و ب مامانت مهلت دادم تا وبتو آپ کنه... تنبلی کرد... و بازم خودم دست بکار شدم... امروز بالاخره رفتیم با مامی جون تخت و کمدتو سفارش دادیم... مامان مهسا اینقدررر اینور و انور و تو سایت دنبال ی مدل که ب دلش بشینه گشت تا بالاخره مدل کلبه را انتخاب کرد.. منم خیلی خوشم اومد از مدلش... مبارکت باشه... قراره سه هفته الی یکماه دیگه آماده باشه... اما رو حرف این مغازه دارها هم نمیشه حساب کرد...   ...
26 فروردين 1394

سوم فروردین

امروز صبح اولین تکون شدیدتو با دوتا چشمم دیدم....جوری دلم و تکون میدادی که ترسیده بودم تپش قلب گرفته بودم و تا رفتم یه چیزی خوردم آرومتر شدی الهی قربون تکونات بشم که از وقتی گفتم انگار نظرت کردم دیگه تکون اونجوری نخوردی ...
6 فروردين 1394

19 اسفند

سلام عشق مامان..این اولین پستیه که برات میزارم  مامان تنبل داری ولی جاش خاله همه چیزو برات نوشته  دستش درد نکنه از وقتی رفتی تو هفته 21 مامان تکوناتو حس میکنه... معلومم هست که خیلی شیطونی چون یه لحظه اروم نداری تا دقت میکنم میبینم که داری وول میخوری شیطون بلا دو هفته رفتیم با هم تهران و بابا رو تنها گذاشتیم... اونجا که بودم بابا با خوشحالی زنگید و گفت ماشین خریده...منم از اونجا ذوق ماشین و میکردم تا اینکه 5 شنبه برگشتیم و بابات از اون موقع یکسره بیرون دعوت کردمون با مامی هم ذوق ماشینو داشت هم مارو  البته فک کنم بیشتر ذوق ماشینو داشت نهار همون پنجشنبه که رسیدیم برامون کباب گرفته بود بعد زنگید گفت حاضر شو بریم یه ج...
19 اسفند 1393