سلام کنجدددی خاله جون اینو بگم که روز 10 دی مامان خانومت کلللی ما را ترسوند...بله خودش و آقای پدر اون روز از صبح از این دکتر به اون دکتر و از این ازمایشگاه به اون ازمایشگاه بودن..بدون اینکه به ما بگن... یکهو ساعت حدود 6 عصر بود که گوشی مامی زنگ خورد... گوشی که برداشت بابا سعید پشت خط بود... منم که اون روز روزه بودم...و فشارم افتاده بود..تا صدای باباتو شنیدم...هول برم داشت و یکهو ته دلم خالی شد که نکنه واسه مامان مهسا یا تو خدایی نکرده اتفاقی افتاده... که فهمیدیم جواب ازمایش مامان یکم مشکوک بوده و چند تا دکتر نشون دادن و از اونجایی که تو بیمارستانها نه ازمایشگاهشون دقیقه و نه دکتر و پرستار...